روزی درخزان پرستویی دیدم درحال مهاجرت.....
به او گفتم چون به دیار دوست می روی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم ...
بهارسال بعدپرستو نفس زنان امدوگفت :دوستش بدار,ولی منتظرش نمان.....
با خودم فکر میکردم که اگر او را با غریبه ای ببینم؛شهر را به آتش میکشم
اما الان حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم ...
تا ببینم او کجاست . . .
نظرات شما عزیزان: